از آن پس چو ضحاک شد باز جای


نشست و، نزد جز به آرام رای

شهی بود در هند مهراج نام


بزرگی به هرجای گسترده کام

بهو نام خویشی بدش در سیاه


ز دستش به شهر سرندیب شاه

به مهراج هرگاه گفتی که بخت


ترا داد تاج بزرگی و تخت

توی شاخ قنوخ و رای برین


ز هندوستان تا به دریای چین

خدیو در تبت و رای هند


توی و آن قنوج و دریای سند

چرا گم کنی گوهر پاک را


دهی هدیه و باژ ضحاک را

نه خرسندی و بردباری ز مرد


همه نیک باشد به درمان درد

بسی بردباریست کز بددلیست


بسی نیز خرسندی از کاهلیست

نترسم ز ضحاک من روز جنگ


مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ

میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست


سپه نیمه ای بر بهو گشت راست

به مهراج برشد جهان تنگ و تار


شکستند لشکرش را چند بار

ازین آگهی نزد ضحاک شد


ز بس مهر مهراج غمناک شد